باز غروب شد و تمام غمهای دنیا توی دلم ریخت. غروب انگار حاوی رازهای ناگفتهای است که هیچکس جز افراد معدودی از آن مطلع نیستند، و هستند کسانی که میدانند خبری هست اما نمیدانند آن خبر چیست.
غروب زمانی است که زمین به آسمان نزدیکتر است. از غروب میشود فهمید که این خورشید نیست که در دل کوهها فرو میرود، بل شاید این کوهها باشند که آفتاب خونین و زخمی را در آغوش میگیرند تا زمین به آرامش شب برسد. شاید همه شب را زمان پر از رمز و راز روزگار بدانند اما از نظر من رازهای غروب به مراتب بیشتر است.
همین خورشیدهای بزرگ خونآلود سراسر جهان را در نظر بگیرید که چه با شکوه در افق به خواب میروند. تپش قلبهای دور از همی که در غروب بیشتر میشوند. روحهایی که سرتاسر آسمان پرواز میکنند و دلتنگیهایی که وقت غروب هزار برابر میشوند. مگر میشود انسان بود و چیز عجیبی را در هر غروب خورشید درک نکرد؟ مگر ممکن است کسی لحظهای به آفرینش خود اندیشه کرده باشد و به این فکر نکند که غروبی خواهد رسید که لحظه بازگشت او به اصل خویش خواهد بود.
غروب زمان اندیشههای عمیق است. شاید پیامبری در غروب وحی دریافت کرده باشد، شاید یک زندانی غروب را از پشت سیمهای خاردار دیده باشد و شاید سرباز زندان هم غروب را از دیگر سوی سیم خاردار دیده باشد، گرچه هر در نزد آفتاب به یک اندازه کوچک هستند. غروب وقتی است که با خودم فکر میکنم که بالاخره بعد از این چند سال زندگی چه نقشی در این جهان ایفا کردهام؟ قرار بوده در این دنیا چکار کنم؟ و چکار کردهام؟ چقدر به چیزی که قرار بوده باشم نزدیک شدهام و چقدر از چیزی که باید میبودم دور شده ام.
جالب است که غروب به سناریوهای مختلفی که ممکن بود در زندگی برایم اتفاق بیفتد فکر میکنم، شاید میشد هر لحظه از روز به این سناریوها فکر کرد، ولی ما که هر لحظه تنها پشت فرمان به سمت منزل ننشستهایم و به زندگی کرده و ناکردهمان فکر کنیم. شاید دلیل اینکه اوقات دیگر به زندگی فکر نمیکنیم این است که آن چنان در جریان زندگی غرق شدهایم که دیگر وجودش را احساس نمیکنیم. مثل هوا که نفس میکشیم و هوا بودنش را نمیفهمیم، و بودن هوا را از نبودن آن میفهمیم. در مورد بعضی نعمتها هم شاید فلسفه به دست آوردن و از دادنش همین باشد. شاید خدا نعمتی را به ما میدهد و از ما میگیرد تا داشتن آن را درک کنیم، چیز نداشته را که نمیشود درک کرد!
دانستن چیز خوبی است، اما میدانید آفت آن چیست؟ آفت آن نصفه و نیمه دانستن است. یعنی اگر چیزی را ندانی به جایی بر نمیخورد، قرار نیست همه آدمها همه چیز را بدانند که. و اگر چیزی را بدانی در مورد آن یقین پیدا میکنی، که به آن علم الیقین میگویند، ولی وقتی چیزی را نصفه و نیمه بدانی آن وقت همه احتمالات با هم به مغزت هجوم می آورند، همه سناریوهای ممکن و ناممکن و کمتر ممکن جلوی چشمت راه میروند و در نهایت هم هیچوقت یقین پیدا نخواهی کرد. و این نداشتن یقین چیزی است که روح را آزرده میکند و آن را آهنی در برابر باد و باران زنگار زده و رنگ و رو رفته میکند. راهکار اما چیست؟ این را هرکس باید در درون خود بیابد.
- ۰ نظر
- ۲۶ مهر ۰۱ ، ۱۷:۳۴