یکشنبه ای منتظر در پارک و فال نطلبـــیده
سلام
دیروز مجددا رفتم همون جایی که پریروز رفته بودم و بسته بود، از قضا این بار بخاطر خلوت بودن متــرو زودتر رسیدم اونجا و تصمیم گرفتم برم توی یه پارک نزدیک یکم بشینم. همینطوری توی حال و هوای خودم بودم و روی یک نیمکتی در سایه نشسته بودم که یه دفعه یه بچه جلوم سبز شد. گفت یه فال ازم بخر. بهش گفتم اسمت چیه ؟ گفت معروف ، گفتم کلاس چندمی ؟ گفت چهارم. میخواستم ازش عکس بگیرم اما نمیدونم چرا این تصمیم رو نگرفتم ، بجاش گفتم یه فال بده . اونم بسته فال رو آورد جلو ، گفتم نه خودت برام بردار اونم چشماشو بست و نیت کرد و یه برگه بهم داد
تا چند دقیقه ای در پاکت رو باز نکردم ولی بالاخره با باز شدن پاکت این شعر جلوم ظاهر شد :
صوفی از پرتــــــــو مِی راز نهانی دانست
گوهر هرکس از این لعل توانی دانست
قدر مجموعهی گل، مرغ سحـر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانـــست!
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتــــاده
بجز از عشق تو باقی، همه فانی دانـــست
آن شد اکنون که ز اَبنای عوامْ اندیشــــم
محتسب نیز در این عیشِ نهانی دانـــست
دلبرْ آسایش ما مصلحت وقت ندیـــــــد
ور نه از جانب ما، دلْ نگرانی دانــــــست
سنگ و گِل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هر که قدر نفس باد یَمانی دانـــــــست
ای که از دفتر عقل آیت عشق آمـــــوزی
ترسم این نکته به تحقیقْ ندانی دانـست!
مِی بیاور که ننازد به گُلِ باغ جـــــــهان
هر که غارتگریِ بادِ خزانی دانـــــست
حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیـخت
ز اثر تربیت آصف ثانی دانـــــــــست
چند تا عکس دیگه که دیروز در پیاده روی گرفتم :