زندگی فرصت تجربه هاست


سهند ... سپهری .... شهریار .... مشیری .... بهبهانی .....
همه جزو افرادی بودند که شاید دهه ها و قرنها بگذرد تا نمونه ای از آنها دوباره زاده شوند ....
روحش شاد ....
پیوند زدم وبلاگم را به شما
این گره را محکم تر کنید...
ممنون
زهر اشکی شد و چشمان تَرش را سوزاند
سینه ی بی رمق محتضرش را سوزاند
بارها حرمت این شیخ در این شهر شکست
ناله ی بی کسی اش هر سحرش را سوزاند
سالها بود که با روضه ی مادر می سوخت
آنقدر سوخت دلش دور و برش را سوزاند
قاتل مادر او باز سراغش آمد
هیزم آورده و دیوار و درش را سوزاند
باز هم شکر که پهلوی نحیفش نشکست
گرچه لرزیدن طفلان، جگرش را سوزاند
پیر مرد است زمین می خورد و می گرید
یاد داغی که دل شعله ورش را سوزاند
یاد آن شهر که لبخند یهودی هایش
جگر دخترک رهگذرش را سوزاند
دخترک زیر پر چادر عمه می رفت
ناگهان آتش بامی سپرش را سوزاند
پنجه ی پیرزنی گیسوی او را وا کرد
ترکه ی چوب تری بال و پرش را سوزاند
دستِ در حلقه ی زنجیر به دادش نرسید
شاخه ی سوخته ی نخل سرش را سوزاند
شاعر : حسن لطفی
من به روزتر از شمام ظاهرا
به عدم سرای من هم سر بزنین
تازه کاره
اما قابل دیدن[تره]
گفتم:«به جادوی وفا، شاید که افسونش کنم»
آوخ که رام من نشد، چونش کنم، چونش کنم؟
...خدا رحمتش کنه...
اومدم حاضری بزنم
شما هم زود به زود مطلب می ذارید
خوبه