تجربه گرافی

تجربه نگاشت ها

تجربه گرافی

تجربه نگاشت ها

ورود به دهه سوم زندگی برای هرکس تجربه ای خاص و منحصر به فرد است. یک وقت به خودت نگاه می کنی و می بینی یک عده از دوستانت دهه سوم زندگی را با زن و فرزند شروع کرده اند و دیگرانی که در اثنای جدایی و طلاق از همسرشان هستند، و وقتی به خودت نگاه می کنی از خودت این سوال را می پرسی که وقتی نوزده ساله بودم خود بیست ساله ام را چجوری تصور می کردم؟ در کجای این دنیا و مشغول به چه کاری؟

ایده آل گرا ها شاید خوب بدانند که جواب این سوال برای خیلی ها ممکن است این باشد که فکر می کردم قرار است من سی ساله در اواسط تغییر دادن دنیا باشم،. تغییر دادن دنیا؟ واقعا؟ بله تغییر دادن بخشی هرچند کوچک از این دنیا. اما سیلی سخت و تلخ حقیقت به صورت سی ساله ات می خورد و به خود می آیی که آهای اجاره این ماه خانه را واریز کرده ای؟ برای تمدید اجاره سال بعد چی؟ فکری کرده ای؟ نماز های قضایت را کی میخواهی ادا کنی و پدر و مادری که دائما از درد بی نوه بودن می گویند و به طور ضمنی می گویند که زود باشید!

به خود سی ساله ات نگاه می کنی و به دوستانت که دنیایشان بچه های کوچک شان است، اینکه طفل های معصوم را به پارک و باغ وحش ببرند و آینده ای بهتر از آنچه پدر و مادر دهه 40 و 50ی آنها برای شان ساختند، نسل دهه 60ی و 70ی برای بچه های هزاره ای شان بسازند. به خودت نگاه می کنی در حالی که کلی آرزوهای ناتمام داری و کلی کار نکرده داری بعضی از دوستانت پذیرش گرفته اند و رفته اند آن طرف دنیا و دارند دنیای شان را می سازند، و تو به خودت امید می دهی که شاید بهتر باشد من اینجا روی آخرتم کار کنم، و نگاهت که به خیابان می افتد و آخرتت می سوزد.

سی ساله که می شوی کم کم شروع می کنی به درک دنیای آدم بزرگ ها، کم کم دیگر خودت را در قامت یک بچه نوجوان که همه کارها از او بر می آیند نمی بینی. به خودت می آیی و می بینی روزی چند بار داری به مرگ عزیزانت که روز به روز قریب تر می شود فکر می کنی و به پدر و مادرت که دارند پیر می شوند و کم کم باید بخشی از وقتت را به این اختصاص بدهی که آن ها را ببری این دکتر و آن دکتر و با آنها بحث کنی که قرص و دارویشان را سر وقت بخورند، و با خودت فکر می کنی داری همان کارهایی را می کنی که وقتی بچه بودی پدر و مادرت می کردند.

وقتی بچه بودم غالبا به این فکر می‌کردم که چطور ممکن است آدم بزرگ ها از این همه بازی های هیجان انگیزلذت نبرند. اصلا مگر ممکن است سوار چرخ و فلک شوی و خلاف جهت چرخش دنیا دور خودت بچرخی و از این همه چرخیدن لذت نبری؟ و سی سالگی وقتی است که می‌فهمی چرا آدم بزرگ‌ها از خیلی چیزها لذت نمی‌برند، چون انقد غرق روزمرگی‌های زندگی شده‌اند که چرخش هیچ چرخ و فلکی نمی‌تواند ذوق آدم را برانگیزد.

سی سالگی وقتی است که در خلسه فرو می‌روی و مملو از چرا ها می‌شوی، از خودت می‌پرسی چرا یک کلاس نویسندگی نرفتم؟ چرا هیچ سازی یاد نگرفتم؟ چرا حافظ قرآن نشدم؟ چرا مهاجرت نکردم؟ چرا ازدواج کردم یا نکردم؟ و هزار چرای دیگر که هر روز موقع رفتن به سرکار توی آینه بغل ماشینت یا در شیشه آینه مترو به تو زل می‌زند و تو به آن خیره می‌شوی و یادت می‌رود ده سال پیش همین روزها دنبال کشف جهان بینی های متفاوت بودی و تجربه کردن هر چیزی.

سی سالگی وقتی است که هم برای عاشق شدن دیر است و هم برای عاشق نشدن. حالا عقلت انقدر بر هیجاناتت غلبه کرده که دیگر هر عشقی را با دودوتاچهارتاهایش می سنجی و بدون اینکه فکر کنی داری از همان چشمی به رابطه و عشق نگاه میکنی که در نوزده سالگی آن را ظالمانه و بی احساس می ‌پنداشتی. حالا دیگر انقدری توی جهان واقعی زندگی کرده ای که بدانی «عشق نون و آب نمی شود».

حالا دیگر همه بت هایی که توی ذهنت ساخته بودی فرو‌ ریخته است. دیگر روی هیچ خواننده و بازیکنی تعصب نداری، به هیچ ژانری احساس تعلق نمی کنی، کل کل هایت تبدیل شده به بحث در مورد کیفیت درست کردن زغال کباب با باجناق یا خریدن فلان برند برای کاپشن بچه ات، شبیه همانی که پسرعمویش دارد. دیگر کمتر به خودت فکر میکنی.

حالا دوستانت را کمتر بر اساس دغدغه های مشترک انتخاب میکنی، بلکه فقط می توانی با کسانی رفت و آمد کنی که از نظر زمانی و مکانی امکان بودن با تو را داشته باشند، و سعی می کنی با همان ها حرف های مشترک پیدا کنی، و کمتر پیدا میکنی، چون چند وقتی است تو در دنیایی زندگی میکنی که برای خودت هم غریبه است، پس چگونه میخواهی چیزی که برای خودت عجیب است برای دیگری توصیف کنی؟

تویی که همین چند سال پیش بزرگ ترین دغدغه ات این بود که این ترم با کدام استاد مقاله کار کنی و هراست این بود که مدرس فلان درس قوی نیست و ممکن است خوب یاد نگیری، تبدیل شدی به کسی که هرروز به این فکر می‌کند که چند سال باید کار کند که بتواند یک خانه بخرد؟ راستی باید روغن ماشین را عوض کنی، یادت می اید تعویض روغنی قبلی که دوبار باهاش بگو بخند کرده ای سرت کلاه گذاشته و حالا باید دنبال تعویض روغنی تازه ای بگردی. راستی هوا دارد سرد می شود و همسرت سپرده برای کانال های کولر درپوش بگیری و آن ها را بپوشانی، و یادت می آید دفعه قبلی که خواستی مهمان دعوت کنی همسرت غر زد که خانه کثیف است و نمی شود و اول باید یک سری تغییرات در دکوراسیون انجام دهی، و باز یادت می آید که میز ناهارخوری دیگر مناسب خانه کوچک جدید نیست و باید از شر آن خلاص شوی، و خوب شد یادت افتاد شارژ عقب افتاده آپارتمان را پرداخت نکردی. سی سالگی این شکلی است.

دور و برت را یادگاری ها پر کرده است. اولین هدیه ای که از دوستی گرفتی، هدیه تولد بیست و چند سالگی ات، گل خشک شده ای مربوط به سال قبل و کتاب هایی که روزی وقت داشتی در دنیای آنها غرق شوی. یادگاری ها چیزهای عجیبی هستند، شاید اغراق نباشد اگر بگوییم یادگاری ها تنها نقطه اتصال ما به گذشته هستند، تا تصور نکنیم نکند همه گذشته توهم بوده و من اینها را در ذهن خودم ساختم؟ حالا فلسفه آن شیشه ادکلن تقریبا تمام شده را درک میکنی که نمی توانی تمامش کنی و فقط گاهی بویش میکنی تا به گذشته برگردی و چند ثانیه در آن زندگی کنی. اینستاگرام را باز میکنی و می روی پایین تا به عکس های تاریخ ۲۰۱۶ برسی، وقتی که چالشت این بود که قاب های درست مربع ببندی و زندگی شادی داشتی. وقتی شب ها چشم هایت را می بستی به آینده فکر میکردی نه به گذشته.

دهه سوم زندگی دهه انتقال و تبدیل است، انتقال از جوانی و سرکشی به میانسالی و پختگی، انتقال ژن ها به نسل بعدی، تبدیل کارهای پاره وقت و پروژه ای به مشاغل دائمی بیمه دار. و تو وسط این تبدیل و انتقال مثل پرنده ای که پر ریزی می کند یک دوره بی پناهی و بی بال و پر بودن را تجربه می کنی، و سردرگمی که از زندگی چه میخواستی و زندگی به تو چه داد؟ شاید دهه سوم زندگی دهه حیرت هم باشد.

  • امیر

باز غروب شد و تمام غم‌های دنیا توی دلم ریخت. غروب انگار حاوی رازهای ناگفته‌ای است که هیچکس جز افراد معدودی از آن‌ مطلع نیستند، و هستند کسانی که می‌دانند خبری هست اما نمی‌دانند آن خبر چیست.

غروب زمانی است که زمین به آسمان نزدیک‌تر است. از غروب می‌شود فهمید که این خورشید نیست که در دل کوه‌ها فرو می‌رود، بل شاید این کوه‌ها باشند که آفتاب خونین و زخمی را در آغوش می‌گیرند تا زمین به آرامش شب برسد. شاید همه شب را زمان پر از رمز و راز روزگار بدانند اما از نظر من رازهای غروب به مراتب بیشتر است.

همین خورشیدهای بزرگ خون‌آلود سراسر جهان را در نظر بگیرید که چه با شکوه در افق به خواب می‌روند. تپش قلب‌های دور از همی که در غروب بیشتر می‌شوند. روح‌هایی که سرتاسر آسمان پرواز می‌کنند و دلتنگی‌هایی که وقت غروب هزار برابر می‌شوند. مگر می‌شود انسان بود و چیز عجیبی را در هر غروب خورشید درک نکرد؟ مگر ممکن است کسی لحظه‌ای به آفرینش خود اندیشه کرده باشد و به این فکر نکند که غروبی خواهد رسید که لحظه بازگشت او به اصل خویش خواهد بود.

غروب زمان اندیشه‌های عمیق است. شاید پیامبری در غروب وحی دریافت کرده باشد، شاید یک زندانی غروب را از پشت سیم‌های خاردار دیده باشد و شاید سرباز زندان هم غروب را از دیگر سوی سیم خاردار دیده باشد، گرچه هر در نزد آفتاب به یک اندازه کوچک هستند. غروب وقتی است که با خودم فکر می‌کنم که بالاخره بعد از این چند سال زندگی چه نقشی در این جهان ایفا کرده‌ام؟ قرار بوده در این دنیا چکار کنم؟ و چکار کرده‌ام؟ چقدر به چیزی که قرار بوده باشم نزدیک شده‌ام و چقدر از چیزی که باید می‌بودم دور شده ام.

جالب است که غروب به سناریوهای مختلفی که ممکن بود در زندگی برایم اتفاق بیفتد فکر می‌کنم، شاید می‌شد هر لحظه از روز به این سناریوها فکر کرد، ولی ما که هر لحظه تنها پشت فرمان به سمت منزل ننشسته‌ایم و به زندگی کرده و ناکرده‌مان فکر کنیم. شاید دلیل اینکه اوقات دیگر به زندگی فکر نمی‌کنیم این است که آن چنان در جریان زندگی غرق شده‌ایم که دیگر وجودش را احساس نمی‌کنیم. مثل هوا که نفس می‌کشیم و هوا بودنش را نمی‌فهمیم، و بودن هوا را از نبودن آن می‌فهمیم. در مورد بعضی نعمت‌ها هم شاید فلسفه به دست آوردن و از دادنش همین باشد. شاید خدا نعمتی را به ما می‌دهد و از ما می‌گیرد تا داشتن آن را درک کنیم، چیز نداشته را که نمی‌شود درک کرد!

دانستن چیز خوبی است، اما می‌دانید آفت آن چیست؟ آفت آن نصفه و نیمه دانستن است. یعنی اگر چیزی را ندانی به جایی بر نمی‌خورد، قرار نیست همه آدم‌ها همه چیز را بدانند که. و اگر چیزی را بدانی در مورد آن یقین پیدا می‌کنی، که به آن علم الیقین می‌گویند، ولی وقتی چیزی را نصفه و نیمه بدانی آن وقت همه احتمالات با هم به مغزت هجوم می آورند، همه سناریوهای ممکن و ناممکن و کمتر ممکن جلوی چشمت راه می‌روند و در نهایت هم هیچوقت یقین پیدا نخواهی کرد. و این نداشتن یقین چیزی است که روح را آزرده می‌کند و آن را آهنی در برابر باد و باران زنگار زده و رنگ و رو رفته می‌کند. راهکار اما چیست؟ این را هرکس باید در درون خود بیابد.

  • امیر

یک سال از آخرین باری که مطلبی در اینجا نوشتم گذشت ، من زنده ام و هنوز نفس میکشم ، اما چه قول های بی عمل که ماند، چه توبه هایی که شکسته شد ، چه سوال هایی که بی جواب ماند و چه چشم هایی که چشم انتظار ماند . این نوشته قرار است یک نوشته گل درشتِ بزرگِ ریاکارانه باشد که هدفش این است که نشان دهد من این یک سال گذشته را به بطالت نگذرانده ام و عمرم تباه نشده. اما

  • امیر

 

صبح بر می خیزد

نوشته : براندون تیبوداکس

ترجمه : امیررضا توسلی

 

مجموعه "صبح هنگام" بازتاب زندگی در حاشیه می سی سی پی است. من برای نخستین بار در سال 2009 به آن ناحیه سفر کردم چون بعد از مدتی که دچار مشکلات شخصی بودم نیاز به استراحت و بازیابی خود داشتم. من در جستجوی چیزی قوی تر از خود بودم و به همین دلیل در عبادت گاه های این ناحیه نه برای عکاسی بلکه بخاطر جو معنوی آنها حضور پیدا کردم تا قسمتی از این جریان معنوی باشم. من در آنجا حاضر بودم تا بشنوم و برای آرامش خود دعا کنم. 

  • امیر

گاهی در زندگی انقدر اسیر روزمرگی ها می شیم که اهدافی رو که مدت ها شاید حتی سال ها بهشون فکر کردیم و براشون برنامه ریزی کردیم فراموش می کنیم.

برخی رو دیدم که در دوران جوانی آرزو های زیادی داشتند و حالا که چند سالی بیشتر وارد زندگی شدند و بار مسئولیت هاشون سنگین تر شد خیلی از اهداف گذشته رو به دست فراموشی سپردند. اما نکته ای که اهمیت داره اینه که ببینیم ما به شخصه در کجای این دایره دوار هستیم؟ و آیا ما خودمون از به فراموشی سپردن اهداف خودمون مصون می مونیم؟

  • امیر

گاهی اتفاقاتی در زندگی می افته که وقتی به اون ها دقت می کنیم متوجه می شیم شاید پیام ها و رمز هایی در اون اتفاق ها باشه. درست مثل چند سال پیش که اسمم در قرعه برای حج دانشجویی در اومد ولی نرفتن من تبدیل شد به بزرگترین حسرت زندگیم.
اما اتفاقی که این چند روز ذهن منو به خودش مشغول کرده اینه که
  • امیر

با سلام خدمت دوستان عزیز ، مقاله حاضر ترجمه ای است بر قسمت نخست مقاله ای با نام "آغاز راه دوچرخه سواری" که در سایت Rei.com منتشر شده و شامل نکاتی است که برای علاقه مندان به دوچرخه سواری که هنوز برای ورود به این دنیای زیبا و پرجاذبه اقدامی نکرده اند کاربردی خواهد بود.

خرافات 12 گانه دوچرخه سواری


  • امیر


یه نفر نوشته بود مردم اومده بودن تعزیه ، همین که نم نم بارون گرفت همه رفتن خونه هاشون حالا همینا تو سر خودشون میزنن و میگن یا لیتنا کنا معک. درباره اینکه بطور کلی اگر یه بار دیگه کربلا تکرار می شد چقدر از ماها تو لشگر امام حسین بودیم و چقدرمون تو لشگر یزید اصلا نمیخوام بحث کنم ، درباره اینکه همین الان امثال من با بعضی کاراشون آبروی شیعه رو می برن و بهونه برای طعن طاعنان میدن اصلا صحبتی نمیکنم، ولی دلم میخواد کمی صحبت کنم درباره اینکه آیا همین الان و همین امروز کربلا و عاشورا در متن زندگی ما جاری نیست؟

  • امیر

در آستانه محرم چند روزی رفتم پیش بچه هایی که کار فضاسازی مسجد دانشگاه رو برای شب های محرم انجام می دادن ، کارهایی مثل نصب پارچه و بنر ، آماده سازی وسایل صوتی و تمیز کردن مسجد و منم نگاهشون می کردم و خیلی تجربه های جالبی از این چند روز بدست آوردم.
  • امیر


هفته ای که گذشت یک هفته بسیار پر استرس برام بود ، تصور کنید از سرکار به خونه بر می گردید که متوجه می شید چند نفر اومدن و خونه شما رو اشغال کردن و میگن این خونه مال ماست اینم سندش !

به طور خلاصه این اتفاقی بود که هفته گذشته برای من افتاد ، هوا تازه تاریک شده بود و من ساختمان مرکزی دانشگاه بودم که

  • امیر